، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

پرنسس زیبای ما

روزهای پایانی تابستان 94

سلام عسل   وای بالاخره بعدازیک هفته بیماری وسرماخوردگی سفت وسخت دوباره آرامش به خانواده مابرگشت ,وقتی تومریضی همه  مریضیم,بیچاره آقاجون دیروزمیگفت هفت روزه من ازغصه این بچه (شما)داشتم دیوونه میشدم .آخه نمی دونم چت شده بود که دقیقا یک هفته کامل لب به هیچ گونه غذایی نزاشتی ,فقط آب آب ....خدامیدونه که من ومامان جون انواع واقسام سوپ ها ,غذاها ,حتی چیزهایی که فک میکردیم دوست داری وازشون استقبال میکنی روبرات تهیه کردیم اما حتی ازدیدنش هم استفراغ میکردی وحالت بدمیشد ,حتی تواین یه هفته شیر ویاچای هم نتونستم بهت بدم ,خیلی برا ت ناراحت بودم دکترت اصرار داشت سرم بزنی اما باتوجه به ذهنیت بدم نسبت به رگ گیری ...
21 شهريور 1394

عکسهای آتلیه

سلام شیرین زبون خداروشکرکه باوجودشیطنت ها وشیرین زبونیای شما دخملی دیگه توخونه ی ما چیزی تحت عنوان حوصله سررفتن برای ماوجودنداره .ماشاالله هزارماشااله انقدرحرف میزنی وجمله های جالب میگی که همش درحال غش وضعفیم  دیشب آخرشب میگی بابامرتضی کجارفت ؟میگم رفت دم در.میگی :رفته آشغالارو روبزاره .من باقربون صدقه میگم آره عزیز دلم .قربون هوشت برم.بعدمیگی آشغالاروبزاریم دم در تاپیشی ها بیان غذابخورن آخ قربونت  برم بااین دلیل ها واستدلال های زیبات دیروز عروسی یکی ازهمکاران شرکت بود واقعیتش خیلی برام سخته که  ازمحل کارم که میام همون لحظه بخوام حاضربشم برای مهمونی یاعروسی اما چون بهت قول داده بودم وهمش  ا...
15 شهريور 1394

نیمکت

سلام خوشگل خانوم  خداروشکرحال واحوالت خوبه جمعه ای که گذشت خونه مامان جون به مناسبت روز دختری که گذشته بود کلی کادو گرفتی  از بس عاشق باب اسفنجی هستی خاله گیتابرات یه لباس باب اسفنجی خریده بود که بادیدنش کلی ذوق زده شدی. مامان جون هم برات تاپ خوشگلی که توپست قبلی تنت بود روبرات خریده بود زن دایی احسان هم یه پیراهن خوشگل برات خریده که یه خورده برات بزرگ بود .فک کنم سال دیگه برات خوب باشه من وبابا مرتضی هم برات کفش خریدیم .امامتاسفانه تحت هیچ گونه شرایطی اونو پات نمیکنی وهمش میگی دوست ندارم آخه جوجوی من اظهارنظرت منوکشته   فکرکنم مجبور بشم برم عوض کنم چون اصلا زیربار پوشید...
5 شهريور 1394

هرروز بهترازدیروز

سلام عشقم .فکرمیکردم برنامه خوابت تنظیم شده وکم کم یه خوره نفس میکشم .اما انگاری اشتباه فکرکرده بودم.دوباره روز ازنو,روزی ازنو.......................اما شیرین زبونیای این روزات انقدرزیاده که کم خوابی های شبونه ی منو می پوشونه ودرکنارت لذت میبرم توپست های قبلی برات گفتم که هرروز نسبت به دیروز شیرین زبون ترمیشی وجملاتی که به زبون میاری باحال تروقشنگ تره  هرروز یه جمله به جمله های قشنگ اضافه میشه ومن هرروز ازدیروز بابت حرفهای قشنگت متعجب تر!!! ازسرکاربرگشتیم خونه ,دریخچال روبازکردی وگفتی :گردوبده ,خواهشا (عاشقتم باخواهشت) یه دونه دادم گفتی دوتا دوتا ,دوتاروبهت دادم .همونطوری که بازی میکردی یکیشم خورد خوردمیخ...
31 مرداد 1394

روزت مبارک دخترم

                             **الهی قربونت برم                          نازگل بابا دخترم                                              چراغ خونه ی منی                                                                &...
26 مرداد 1394

نام :آتریسا -فامیل:توتونچی

سلام عشقم .            حالت خوبه ودماغت چاقه خداروشکر................................ بعدازاون مسافرت یک روزه اصفهان انقدرخسته بودی که شب به جای ساعت 3و4 ساعت 10شب تاصبح خوابیدی فردای اون روزهم چون من offشرکت بودم تاحدود ساعت 9صبح باهم خوابیدیم (دلی ازعذا ازبابت خواب درآوردم) همین باعث شدکه فرداشب وفرداشب وفرداشب روهم ساعت 11 خواب باشی (یعنی میشه واقعا خوابت هرشب همین ساعت باشه )امیدوارم ...چون واقعابیخوابی شبونه ی من وصبح زود بیدارشدنم داشت کلافه ام میکرد.خلاصه اینکه فعلا اصفهان رفتن ما مساوی شد باتنظیم خواب دخملی دیروز که باهم ازپارک برمی گشتیم توراه ازت پرسیدم آتریسا اسمت چیه ...
18 مرداد 1394

سفرنامه اصفهان

سلام دوردونه ی خوشگل من خوشحالم که حالت خوبه (روزی هزاربار بابت سلامتیت خداروشکرمیکنم) یادمه یه زمانی با چهاردست وپارفتنت وغلط زدن وبعدتاتی تاتی کردنت دل من وبابا مرتضی آب میشد وهمش ذوق وشوق مرحله بعدی رشد وتکامل تو ذهنمون روبیشترقلقک میدادتااینکه الان باشیرین زبونیت ونازوادا های دخترونه ات که همیشه آرزوی قلبی من وبابا مرتضی بود روزها وشبها روبااحساسی خوب سپری میکنیم وروزی هزاربار به خاطره معجزه ی قشنگ زندگیمون خداروشکرمیکنیم .وقتی هرروزازدیروزبهترحرف میزنی ذوق وشوق من برای فردا بیشترازدیروزه...به جرات میتونم بگم که به فردابیشترازدیروزی که گذشت فکرمیکنم چون روز به روز بیشتر دارم به روییایی که همیشه توفکروخیالم بود نزدیک ...
14 مرداد 1394