روزهای پایانی تعطیلات
سلام عشقم .خوبی؟
چندروزی میشه که ازاومدن مسافرتمون میگذره,مهمونای خونه مامان جون که برای مراسم عید مادربزرگم اومده
بودندکم کم رفته اند ومن هم کم کم به پایان تعطیلات تابستونه ام نزدیک میشم .اصلادلم نمیخواد این روزهای
تعطیلی تموم بشه .واقعا مادرهایی که توخونه درکناربچه هاشون هستند چقدرراحت وباآرامش بچه هاشون روبزرگ
میکنن....
پنج شنبه شب قراربوددوستای بابا مرتضی خونمون مهمون باشن اما دقیقا ازشب قبل ازمهمونی هم من مریض
شدم وتانصفه شب سرم میزدم هم شما (نمی دونم یه دفعه ای چی شد,جالب اینه که تاغروب حال هرجفتمون
خوب بود)
قرارشدمهمونیمون روتوباغ دایی سعیدبگیریم تاهم مهمونابیشتربهشون خوش بگذره هم ازمحل بسته خونه بریم
فضای بازتابچه ها بهتربتونن بازی کنن
خداروشکر تاپنج شنبه شب یه کم حالت بهترشده بوداما حالت دل درد ودل پیچه رو داشتی .اولین باری بود که
خودت مشکلت روبه دکترت گفتی تازه بدون اینکه گریه کنی تاگفت آتریساگوشت روبیارببینم خودت گوشت روآوردی
جلو وبه محض اینکه بهت گفت دهنت روبازکن دهنت روبازکردی وگفتی آم بعددکترت گفت چی شده بهش گفتی
دیلم درد میکنه تازه بعدازدکترهم تادلت دردمیگرفت میگفتی بریم دکترمن بهش بگم دلم دردمیکنه اما
دارونمیخواستی بخوری .....پروژه ای داریم باداروخوردنت ...اول که اصلا اجازه نمیدی وهمش میگی مامان دارونه
دارونه ....بعدکه به زوربهت میدم بالا میاری بازخداروشکرپنج شنبه یه کوچولو بهتربودی وچون بابچه ها سرگرم
بودی زیادمتوجه مریضی ات نبودی
قربون اون چشمای بیحال ومریض برم ...عزیزم(چهارشنبه شب اوج مریضی )
مهمونی پنج شنبه
اینم خاله الهه که یه دنیا دوستت داره وتوهم دوسش داری 0بهش میگی خاله الا)