، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره

پرنسس زیبای ما

آنچه گذشت....

1395/1/15 11:02
نویسنده : مامان نفیسه
1,184 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم .حدود سه ماه برات ننوشتم.ببخشید...خستهروزهایی که گذشت خیلی برام سخت وخسته کننده

بود.باپست جدیدم توشرکت یه خورده بیش ازاندازه سرم شلوغ پلوغ شده البته پایان سال هم میتونه دلیل قانع

کننده ای برای وقت کم آوردن من باشه چون خواه ناخواه آخرسال غیرازمساله کاری مشغله های خریدعید وخونه

تکونی و....هم هست دیگه هیچی .....امیدوارم منوببخشیخجالت

خلاصه این چندماه :

تولدبابا مرتضی روداشتیم که برای کادوی تولدش یه سورپرایز حسابی داشتیم (کتونی Reebook)).بعدش هم شام

بیرون اونم ازنوع پدیده جوان وآهنگ وقرهای خوشگل توجشن

آخرهفته که میشه خودت ازبابا مرتضی میخوای ببرت پدیده جوان واونجا برقصی وخوش بگذرونی,بابامرتضی هم

هنوزحرف ازدهن شمابیرون نیومده اطاعت کرده ...یه وقتایی ازبس به حرفت گوش میکنه من عصبانی میشممتفکر

هنوزم شخصیت کارتونی موردعلاقه ات باب اسفنجیه خندونکاما دیگه این شخصیت داره خیلی رواعصاب ماراه میره به

حدی که تمام زندگی ماشده دیالوگهای باب اسفنجی ,پاتریک ....صبح بیدارمیشی هنوزیه چشت نیمه بازه میگی

باب اسفنجی بزار,میخوای غذابخوری ,بازی کنی اما حتمابایدصدای باب اسفنجی روداشته باشی ,میخوای بخوابی

اماتا باب اسفنجی نبینی خوابت نمیبره ...خلاصه اینکه ازپتو وحوله ولیوان ولباس وجامدادی وانواع واقسام اسباب

بازیهای باب اسفنجی گرفته تاکیف وادکلن وجادستمال کاغذی و......همه شده توزندگی شما باب اسفنجی ....

تازگیاحرفای گنده گنده زیادمیزنی نمیتونم بگم چیا ؟اماتیکه کلام آخریه ها !برای زیاده روی کردن توبعضی مسائل

وردزبون همه شده محبت

عاشق بابامرتضایی البته دوست داشتن پدرودختر پیش همه طبیعیه اما اینکه بگم شما وبابا مرتضی وحشتناک بهم

علاقه مندید اغراق نکردمبغل

بعدازتولدبابا مرتضی یه تولد ومهمونی یهویی برای زهره جون دوست عزیزم (مامان درسا)گرفتیم که

معمولاتومهمونی هایی که بچه هستن خیلی به شما خوش میگذره چون هنوزم عاشق بچه هایی اما یه وقتایی

هم بدت نمیاد ویه کوچولو آزارشون میرسونی 

تواین مدت بهمن واسفند که هوایه خورده سردبود ماهرشب ,شبها خونه مامان جون میخوابیدیم تاصبح هم شما

ازخواب بیدار نشی هم اینکه سرمای بیرون اونم اول صبحی که من میرم اذیتت نکنه وکمترمریض بشی .خداییش

هم تا یه هفته مونده به اسفندهیچ مریضی روخداروشکرنداشتی بوس

اما یه هفته مونده به اسفندیه سرماخوردگی شدید بدجوری اعصابمون روبهم ریخت به حدی که احتیاج به سرم

داشتی.ذهنیت سرم زدن های قبلی ات که برای رگ گرفتن دستت انقدراذیت میشدی وبی تابی میکردی اعصابم

روبهم ریخته بود اما اصلا فکرش رونمیکردم که دیگه برای خودت بزرگ شدی وخانم شدی .وقتی برای رگ گیری

رفتیم خودت آستینت رومثل یه خانم 30-40ساله بالازدی وروتخت درازکشیدی وصداتم درنیومد .نه گریه ای ,نه غری

ونه اذیتی ...باورم نمیشدحتی تاآخرسرم زدنت خوابیدی وصدات درنیومد .فقط گفتی مامان من سرم میزنم حالم

خوب میشه ؟بوسالهی قربون دخملی بافهم وشعورمبغل

هفته آخرعید باوجود تعویض کابینت های مامان جون ویه کوچولو بنایی آشپزخونه وخریدعید شما وکارهای شرکت

خودم خیلی سخت گذشت اما بالاخره گذشت .اما امسال عید توانی برای تمییزکردن خونه خودمون برام نموند

وخونه تکونی مون موکول شد به هفته دوم عید که یه دفعه ای برای تولد شما خونه تمییز باشه .البته باتوجه به

شرایط جسمانی ام یه کوچولو تولد گرفتن امسالت برام سخته اما چون خودت اصرارداری وهمش انتظارتولدت

رومیکشی حتما برات میگیرم .خونه مامان جون روکه تمییز میکردیم همش سوال میکردی مامان برای تولد من این

همه تمییز میکنی؟ ,مامان میخوای برای تولدم همه دوستام رودعوت کنی ؟مامان میخوای همه برام هورا بکشن

؟.....اونوقت باوجود این سوالات دلم نمی اومد برات تولدنگیرم....

یه شب ازپنجشنبه هایی که شام میرفتیم بیرون ازبابامرتضی خواستم جای شام خوردنمون روعوض کنیم وبه جای

پدیده جوان بریم سفره خانه مظفری ,ازپیشنهادم استقبال کرد ووقتی رفتیم اونجا کلی سورپرایزشدیم 

تمامی عروسک های کلاه قرمزی بهترین دلیل برای خوشحالی وبه یادگارموندن یه شب خوش برای شما بود

القصه:

عیدشد

اما عید بدی روبا فوت یکی ازدوستان عزیزم (مامانی مهزاد)شروع کردیم .دقیقاروزاول عید ,یابهتره بگم هفته

اول عیدمون بامراسم خاکسپاری وسوم وهفت و....بهترین دوستمون که واقعا سرعروسی وجهازچیدن من مثل یه

مادرپابه پام اومده بود خیلی بد,اما گذشت ...

پنجم فروردین تولد کورش عزیز روداشتیم که بعدازکلی عذاداری واقعا به جا ومفیدبود .به ماکه خیلی ,امابه شما

باتوجه به علاقه زیادبه کورش خیلی بیشترتر خوش گذشت .برای کورش عزیزم آرزوی سلامتی و120سالگی

رودرکنارخانواده ی گرامیش آرزومندم

هفته دوم عید باخونه تکونی بسیارسنگین خودمون شروع شد....چون اتاق شماروباداشتن وسیله های

زیاد بااتاق خودمون که یه کوچولو بزرگتره جابه جاکردم وتموم این سنگین کاری به عهده خودم خسته

سیزده بدرهم که بااتمام خونه تکونی من همراه بود ناهار مهمون خاله جون گیتاتوباغشون بودیم که انقدرامسال

سیزده سردبود وبارون میومد که من همش نگران بودم نکنه دم تولدت شمامریض بشی ومثل سال اول تولدت

خستگی تولدت رودوشم بمونه ,خداروشکربه خیرگذشت...

این روزها هم درگیرتولدت وجورکردن سوروسات تولدت هستم اگه گفتی باتم تولد چی ؟؟؟؟؟

باب اســــــــــــــــــــــفنجی ,باب اســـــــــــــــــــــــــفنجی 

شلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوارمکـــــــــــــــــــــــــــــــــعبی

شماهم مشغول عیددیدنی 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)