سومین ماه رمضون باآتریساجون
نمی دانم تورابه اندازه نفسم دوست بدارم یانفسم رابه اندازه تو.......
نمی دانم چون تورادوست دارم نفس می کشم یانفس میکشم که تورادوست بدارم......
نمی دانم زندگیم تکراردوست داشتن توست یاتکراردوست داشتن توزندگی ام؟؟؟؟؟؟!!!
تنها می دانم که دوست داشتنت لحظه لحظه زندگی ام رامی سازدوعشقت ذره ذره وجودم را!!!...............
سلام به عزیزدلم ,دخترگلم ,یکی یکدونه خونه ام وسلام می کنم به تمام عزیزانم که تواین مدت طولانی غیبتم
دلتنگ ماشدن وجویای احوالپرسی ازما بودند.نمازوروزه هاتون ,طاعات وعباداتون قبول....ازبابت غیبت طولانیم اونم
بدون خبرهم ازدخترعزیزم وهم ازبهترین دوستان وبلاگی ام عذرخواهی می کنم .ماه رمضونه دیگه ...خواه ناخواه
همه برنامه ها ازخوردوخوراک تاخواب و.....همه بهم می ریزه.....مخصوصااینکه یه دخترشیطون بلاهم داشته باشی
اوه...اوه دیگه هیچی ....البته ناگفته نمونه که ساعت کاری شرکت مابرای ایام ماه رمضان شده بود 5صبح تا 1
ظهر این یعنی اینکه من ساعت 4صبح بایدازخونه می اومدم بیرون تابتونم ساعت 5 صبح محل کارم حاضرباشم ,هم
به خاطرشرایط بدساعت اون وقت وهم به خاطراینکه تازه شماساعت 2و3 می خوابیدی من مجبوربودم شبها هم
مزاحم مامان جون باشیم واونجابخوابیم (بنده خدا ها یه شب ازدستت آرامش داشتن ها )البته اونا که کیف
میکردن وچون شماروحتی ازمن هم بیشتردوست دارن خوشحال ترم بودن
خلاصه تاشما میخوابیدی من سحری می خوردم وازخونه می زدم بیرون ....این یعنی خواب شب تواین ایام برام صفر
تازه ازاینکه هرشب می رفتیم خونه مامان جون چه خوشحالی می کردی چون اونجا دیگه پا به پات مامان
جون وآقا جون نشسته بودن وبدون هیچ گونه غر غری تا صبح ازشب بیداری کیف میکردی
این برنامه هرروزماه رمضون مابود.بازم خداروشکر باوجود سختی هاش خداخودش تواناییشو دادوازپسش براومدیم....
خلاصه اینکه سومین ماه رمضون هم باشبهای پرفیض وبرکت نوزدهم وبیست ویکم که هرساله خاله گیتا مراسم
احیا باشکوهی خونش برگزارمیشه (امسال هم بخاطرشیطنت بیش ازاندازه شما بادایی احسان توخیابونها بودی
)وشب بیست سوم تموم شدوبرای من وتویک خاطره ی خوب ازش باقی موند.
یکی ازاین شبهاافطار خونه خاله محبوبه دوست خوبم بودیم که به همه ماها مخصوصا به توباوجود بچه های دیگه
خیلی خوش گذشت.
این لباس خوشگل روزن دایی احسان برات زحمت کشیده ودوخته
نمی دونم چرازیرمیزنهارخوری روبرای بازی کردنتون انتخاب کرده بودید
قربون اون خنده ی ازته دلت برم عزیزم.بعضی وقتا که میخوام برم مهمونی ازبس شیطنت وبدو بدو میکنی میگم بارآخره که میبرمت اما وقتی یادش می افتم که چقدربابچه ها بودن وبازی کردن باهاشون رودوست داری دلم نمیادتنهایی جایی برم........
یکی دیگه ازشبهای ماه رمضون افطار رفتیم هتل نگارستان که درکمال ناباوری مثل خانوم ازاول تااخرش نشسته بودی