گذرعمر
سلام عشقم ,سلام
هفت روزم از فوت مادرجون بابامرتضی گذشت ویااینکه بهتره بگم هفت روز دیگم ازعمرمن وتوگذشت ....وقتی به
گذرعمرفکرمیکنم خسته می شم نمی دونم ازچه چیزیش ؟خسته نه ازخودم !نه ازآنان که دوستم دارن ودوستشان
دارم !نه اززندگی !!!
خسته ازماهیت وجودی خودم ............
ازاینکه35.5سال راازدست دادم...تاهمین چندسال پیش هم نمی دونستم چی میخوام ؟یادم نمیادازکی ؟فقط
میدونم که این اواخربه این فکرمیکنم که چقدرمانده است؟چقدروقت ماندن درکنارتورادارم؟
بچه که بودم فکرمیکردم رفتن فقط درفصل آخرزندگی یعنی پیری اتفاق میوفته اما باچشمان خودم شاهدمرگهای
غیرمنتظره ای بودم که بارفتنشان شکستم!
شایدرفتن آنهاتلنگری بودبرای من تابدانم شایدیکی اراین روزهانوبت من باشد وازآن روز دویدم ودویدم ودویدم ....برای
به حسرت نداشتن چیزهایی که نداشتم گاه آنقدرمبارزه کردم که سهمم اززندگی شدبدست اوردن چیزهایی که
می خواستم.....اما به چه قیمتی!!!!.................
زمین خوردم اما عقب ننشستم چون کسی به من نمی گفت چقدرزمان مانده است .....
اما مدتیست دوست دارم ازتک تک لحظه های زندگیم لذت ببرم ,ازچیزهای کوچک گرفته تابزرگ..............این
روزهادوست دارم ازعجله برای انجام کارهایم لذت ببرم,ازموسیقی دلخراش بوقهای ماشین دیگران که همسرم به
اونها اعتراض داره ,ازبریز بپاش های فرزندم,ازداشتن ها ونداشتن ها ,ازبودن ها ونبودن ها,ازکمرنگ شدن عاطفه
ومهرومحبت دیگران ,ازچشمهای به ظاهرمهربان دیگران ,ازکم لطفیهای دیگران نسبت به خودم ,ازکم خوابیهای
شبونه ,ازکارزیاد,ازخستگی زندگی ,ازآزارواذیت دیگران ,ازحرف وحدیثهای بیهوده دیگران نسبت به خودم
.........................ازهمه وهمه ,چراکه گاه فکرمیکنم چیزی تا وصالم به خدا نمانده است....فرقی نمی کند
حالا,فردا ویایکسال وچندین سال دیگر....فقط میدونم انقدراین مدت زمان سریع میگذره که گاه به بودن دراین عالم
شک میکنم .............