تولدسعیدخاله گیتا
سلام توپولوی خوشگل وقشنگ .سلام دخترزیباروی من .سلام دخترشیطون وبازیگوش من
شیطون بلایی که این روزها توهمه جا وردزبونها میشه وانگشت نمای دیگران برای زیبایی وبامزه بودنش
.....این روزها خیابون میریم همه بهت توجه میکنن,مهمونی میریم شیطنت وجذابیت ,البته بهتره بگم بانمک بودن
صورتت توجه همه روجلب میکنه وخواه ناخواه موردتوجه قرارمیگیری چه باکشیدن لپت وچه باماشااله گفتن دیگران
وچه بابوسیدنت (که موردآخرو زیاددوست نداری)
یه چندروزی میشه که خاله گیتا وسعیدجان یه باغ جمع وجوروخوشگلی روبرای خودشون گرفتن ومشغول تمییز
کردن ومهیا کردن امکانات برای پذیرایی ازمهموناشون هستند.امروزم چون فرداتولدسعیدجان هستش ماروهمراه
باخانواده ی دایی جون احسان ومامان جون وآقاجون نهاردعوت کردند تاهم برای تبریک تولدسعید جان وهم تبریک
باغشون دورهم باشیم.
این روزها کاشان به خاطرگلاب گیری فوق العاده شلوغه وتوهرخیابونی که میری ازترافیک وشلوغی جزخستگی
واعصاب خوردگی چیز دیگه ای نداره ,مخصوصا جمعه که راهی باغ خاله گیتابودیم به ترافیک زیادی خوردیم .نزدیک
ظهربودیم که رسیدیم پیش خاله جون وسعید,البته مامان جون وآقا جون زودتررفته بودند.بادیدن فضای سبز ودرختا
واستخرباغ آنچنان شماپرانرژی وخوشحال شدی که ازخودبیخود شده بودی ,یه سره ازاول باغ بدوبدو تا ته باغ
میرفتی ودوباره برمی گشتی ,طبق معمول من بیچاره شدم ازبس دنبالت دویدم .
بیچاره شیداجون که خیلی وقتا مجبوربود پابه پات بیاد
بیشترنگرانیم هم به خاطراین بود
که سعید داشت آب استخرروباپمپ آب عوض میکرد واستخر برق داشت ومن میترسیم ناخودآگاه بهش دست
بزنی وخدای نکرده برات اتفاقی بیفتهمیخوام بگم انقدراین روزها پرانرژی وپرتحرکی که پاهام وتوانایی بدنم
برای دویدن دنبال توکم میارن واقعا بااین وضع خوابیدنت که هنوزم که هنوزه زودترازساعت 3نصفه شب
نمی خوابی وبااین وضعیت کاربیرون من که مجبورم به خاطرش ازپنج ونیم صبح بیداربشم وتاعصر برنمی گردم
داره ازتوان بدنی من کم میشه ودارم ازپا میفتم یه وقتایی خاله گیتا میگه نفیسه اصلادیگه نفیسه ی سابق
نیست نه ازنظر ظاهری به خودش میرسه ونه ازنظر جسمی .....وقتی فکرش رومیکنم میبینم راست میگه این
روزاهمش بی حوصله وکم جونم شده ام مثه یه مرده ی متحرک ....بی روح وبی حوصله وتکراری اصلا حوصله
پوشیدن لباسهای رنگی رنگیوشادبودن روندارم .باورت نمی شه آتریساجون فقط دنبال یه جای امن وبی سروصدام
که بی خوابی این دوسالهی باتوبودن برام پربشه .همیشه جون ندارم,بعدازظهرکه میشه انگارتمام جونم روبا دست
دارن ازبدنم میکشنبیرون ,اون چیزی هم که بیش ازهمه منوداره ازپادرمیاره نه اذیت وشیطنت وپرتحرکیه توه ,ونه
کاربیرون وتوخونهفقط بی خوابیه ,بی خوابی .....................
نمیدونم کی میخوادشرایط خوابت درست بشه .وقتی تازه به دنیا اومده بودی وشبها تاصبح گریه میکردی
وبیداربودی می گفتن چهل روزت بشه خوب میشی والا ما به دوسال ویک ماهت رسیدیم اما هیچی عوض نشد
.................................................شایدم مقصرخودمم که باوجودبچه ای همچون شما
همچنان دارم به کاربیرونم میرسم اگه میتونستم برای همیشه قید کاروبزنم انقدراذیت نمی شدم صبح ها پا به
پای هم می خوابیدیم واین طوری یه کم ازبیخوابیم جبران میشدنمی دونم تازه این بدتره که اطرافیان جدیدا
زمزه ی بچه ی دوم روبامن میکنن وهمه نظرشون اینه که اگه دوتابچه میخوای الان وقتشه
خلاصه عزیزم بعدازخوردن نهار وهمچنان بدوبدو کردن شما بود که خبر فوت مادربزرگ خوب ومهربون بابا مرتضی تمام
کاسهوکوزه ی خوشیمون روبهم ریخت وراهی خونه شدیم .البته من مجبورشدم به خاطر شرایط شماروخونه مامان
جون بزارم وخودمونتنهابریم خونه مادربزرگ بابا مرتضی
این خبر انقدرناگهانی وغیر قابل قبول بود که اصلا باورکردنش برامون سخت بود ....خدارحمتش کنه
روحش شادو یادش گرامی ..بابامرتضی بهت تسلیت میگیم ان شااله توی تمام دوران زندگیت دیگه هیچ وقت
روزبد نداشته باشی وهمیشه خبرسلامتی وخوشی بهت برسه(آمین)