، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره

پرنسس زیبای ما

تولدزن دایی جون آتریسا

1393/12/7 23:19
نویسنده : مامان نفیسه
1,344 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازگلکم .عزیزکم .دخترکم .نانازکم.

ازاینکه دوباره چندروزیه که سرماخوردی وبی اشتهایی اعصابم بهم ریخته کچلدارم ازدست نخوردنت کلافه

ودیوونه میشم غمناکهرچی برات درست میکنم اشتهانداری فقط شیر شیر شیر(اونم شیرمامان) .تواین چندروز ازبس

بهم آویزون بودی وپشت سرهم شیرخوردی اعصابم بهم ریخته غمناکنه درست حسابی شبا میخوابی ونه درست

حسابی غذا ومیوه که دیگه اصلا لب نمی زنی خواب آلودخسته ام ...کلافه ام ...خوابم میاد...آخه تواین شرایط کاری

اسفندماه که سرم شلوغه واعصاب خوردی پایان سال و....ازاون ورم خونه تکونی ومرتب کردن وسایل خونه .....این

سرماخوردگی وکلافگی تودیگه کم بود !!!گریهمیخوام برم رویه بلندی یه کم دادبزنم شایدخالی بشمعصبانیدیشب

که کلی ازدستت گریه کردم ,آخه بعداز4روزی که بی اشتهابودی وهیچی نخورده بودی ,دیشب سیر وپر ازغذایی

که برات درست کرده بودم (قیمه ریزه)خوردی وبه به کردی من وبابا مرتضی ازخوشحالی خوردنت هی بهم نگاه

میکردیم وازخوشحالی بهم میخندیدم تااینکه لقمه ی آخر آب گوشتش توگلوت پرید وهرچی ازصبح خورده ونخورده

بودی بالاآوردی .انقدرناراحت شدم واعصابم بهم ریخته بود که نتونستم جلوی خودموبگیرم وزدم زیرگریه (همش

تواون حالت باهم حرف میزدی که من حالم بهتربشه اما دلم پرتر ازاین حرفا بود).

بعدازشاممون که من ازناراحتی لب به غذانزدم تصمیم گرفتیم برای تولد زن دایی جون احسان بریم یه کیک

کوچولو ویه کادوی کوچولوی ناقابل بخریم وبریم خونشون ,تاهم حال وهوای توبادیدن شادی وشیداجون که خیلی

دوسشون داری (اونا که همش برات درحال غش وضعفن)یه کم عوض بشه وهم من یه کم ازاین ناراحتی خلاص

بشم(آخه انقدر دایی جون احسان وزنشو دوست دارم که بادیدنشون آرامش می گیرم).جالب اینه که به محض

اینکه واردکوچه ی دایی احسان شدیم گفتی شیدا (یعنی متوجه شدی که اینجا خونه ی کیه )من وبابا مرتضی

ازتعجب داشتیم شاخ درمیاوردیم جشنبادیدن کیک وشمع به قول خودت (دی ک)خوشی تو صدبرابرشد

وازخوشحالی اینکه درکنارشادی وشیدا وکیک وشمع هستی نمی دونستی خودتوکنترل کنی .یه ریز دست

میزدی وازمامیخواستی آهنگ تولد تولد روبرات بخونیم وتوهم شمعا روفوت کنی (حالانه یه بار ,ده بار این حرکت

تکرارشد)قربونت برم ...

خوشحال بودم که حال وهوات عوض شدو اینقدرخوشحال بودی .موقع اومدنتم که مکافاتی داشتیم ,رفته بودی

روتخت شیدا خوابیده بودی وخودتوبه خواب زده بودی والکی خروپف میکردی (اینودیگه کی یادگرفته بودی !!!گیج)

خدامیدونه که چه بساطی داشتیم تاکاپشنت روتنت کردیم وباچه گریه ای ازخونه دایی جون اومدیم بیرونغمگین

توراهم همش ازشیدا وبازیهایی که کرده بودی تعریف میکردی ومن وبابا مرتضام باخب خب کردن به شمااین

فرصتو میدادیم که بیشتربرامون تعریف کنی وماهم بیشتر لذت ببریمچشمک

اینم ازپنجشنبه شبمون و تولد زن دایی جون عزیز که همه ی ماواقعا عاشقشیمبوسبوسبوس

پسندها (1)

نظرات (2)

مامی آتریسا جون
11 اسفند 93 17:56
فدای شما بشم عزیزم، ایشالله همیشه سالم و سلامت باشی گلم، هیچوقت مریض نشی نفسی نفیسه جون درک میکنم، چی میگی عزیزم، بعضی وقتها یه اتفاق هایی می افته که نمیشه جلوی گریه رو گرفت آرزو میکنم همیشه خنده رو لبهای هرسه تا تون باشه عزیزم تولد زندایی هم مبارک باشه خانمی، شمع فوت کردی، آره؟؟؟
مامان نفیسه
پاسخ
خدانکنه خاله جون مهربون.ان شااله مریضی برای هیچ کس مخصوصاهیچ بچه ای نباشه منم همیشه برای شمادوست خوبم آرزوهای خوب وخوش دارمکاشکی یه بارشمع فوت میکرداشک آدمودرمیاره
مامی آتریسا جون
12 اسفند 93 9:30
الهــــــــــــــــــــی