، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

پرنسس زیبای ما

آتریساوباباش

1393/2/13 11:58
نویسنده : مامان نفیسه
627 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکه باشی میدونی اولین عشق زندگیت پدرته

دخترکه باشی میدونی محکم ترین پناهگاه دنیاآغوش گرم پدرته

دخترکه باشی میدونی مردانه ترین دستی که میتونی تودستت بگیری ودیگه ازهیچی نترسی دستای گرم ومهربون پدرته

هرکجای دنیاهم باشی ....................چه باشد,چه نباشد......................قویترین فرشته نگهبان پدرته(امیدوارم که خداباباتوبرات حفظ کنه وزیرسایه سبزش بزرگ بشی وقدبکشی )

دخترم

امیدوارم که هرکس بهت میگه باپدرجمله بساز:بگی من باپدرجمله نمی سازم دنیام رومی سازم

چطوری نازنین دختر؟.حال واحوال جنابعالی خداروشکربهتره ومن ازاین قضیه خیلی خوشحالم ...

میدونی روزوشبهامون چطورمیگذره ؟کلاروال زندگیمون اینجوری شده که :

هرروزصبح من ساعت 7ازخواب بیدارمیشم وپس ازجورکردن ساک لباسهات شروع به جمع کردن اسباب بازیهایی

می کنم که کل اتاق روگرفته وجایی برای راه رفتن نزاشته ,بعدازکمی جمع وجورکردن منزل (چون اعتقاددارم که

وقتی ازخونه بیرون میریم خونه بایدتمییزتروجمع وجورترازوقتی باشه که خودمون توی خونه هستیم ,چون ازروزی که

توی نازنین به جمع دونفره مااضافه شدی ریخت وپاش خونه خیییییییییییییلی زیادترشده ,اگه یهوخونه نبودیم

ومهمون خواست بیادگیج نشم که ای وای خونه بهم ریختس)

بعدحدودساعت 8آقاجون میاددنبالمون که من شماروبزارم خونشون وبرم شرکت

هرروزموقع بغل کردنت اول ازت عذرخواهی میکنم که بایدازخواب نازبیدارت کنم بعدشم کلی قربون صدقه صورت

ماهت میرم که مثه قرص ماهه

تامیام بغلت کنم سریع چشماتوبازمی کنی (آخه خوابت خیلی سبکه )وگیج وویج به این طرف وواون طرف نگاه

میکنی ومن بازم شرمنده اون اخلاق ورزشیت میشم که گریه ونق نمی زنی.......

ماشین آقا جون وخودش روکه میبینی خنده روی اون لبای قشنگت میشینه وکلی خوشحالی میکنی (الهی بگردم

که انقدرددری هستی),بعدشروع میکنی به چرخوندن دستای قشنگت ونانای کردن (اینجوری میخوای به مافهمونی

که آقاجون ضبطش روروشن کنه )وماباکمال میل برات نانای میزاریم (قربون دخترپرانرژیم برم)شایدهرکس که جای

توبودوقتی میدیدکه ازخواب بیدارش کردیم شروع به گریه کردن میکرد..........

بعدازاینکه رسیدیم مامانی شماروتحویل میگیره وسرگرمت میکنه ومن یواشکی به سمت شرکت حرکت میکننم

وقتی می رسم شرکت اول کارموبادیدن عکسای قشنگت شروع میکنموهزاروهزاربارقربون صدقه ات میرم ودلم برات

هزارباره تنگ میشه ...میدونی روزاول کاریم که بعدازسیزده بود2-3بارزدم زیرگریه ,گریه من وقتی بیشترمی شدکه

متوجه می شدم موقع خوابیدنته والان احتیاج به شیرخوردن داری

میدونی مامان جون ,ماماناباتغییروتحولاتی که درشون پیدامیشه متوجه میشن که بچشون کی احتیاج به

شیرخوردن داره ,اون موقس که من اشکم درمیومد....

خلاصه هزارباربادیدن عکسات ووبلاگت وباچندتماس بامنزل ساعت 3 میشه ومن باعجله خودم روبه تومیرسونم

وقتی میرسم وبغلت میکنم بااون نگاه قشنگت که توی چشمام میندازی متوجه میشم که ازاینکه چندین ساعتی

ازت دوربودم ازدستم ناراحتی ,که من سریع ناراحتیتوبادادن شیرجبران می کنم

وقتی ازسرکاربرمی گردم دیگه تاآخرشب جداشدن ازمن کارسختیه ,چون همش نگرانی که نکنه دوباره قالت بزارم

خلاصه بعدازخوردن نهارمامانی شروع میکنه گزارش کارمیده که امروزدختراینجورکرده واونجورکرده .....

ازغذاخوردنت که هیچی نمی خوری ,ازشیطنتات,ازحرکات جدیدی که یادگرفتی ......وقتی داره تعریف میکنه خستگی ازتنم درمیادوناخودآگاه می خندم وقربون صدقه ات میرم

بعدازخوردن نهاروسایلت روجمع می کنم وباآقاجون (که این روزاخیلی برات زحمت میکشه)به سمت خونه خودمون حرکت میکنیم ومن سعی براین دارم که توی ماشین خوابت نبره که بدخواب بشی به خاطرهمین توی ماشین کلی ادا درمیاریم

خونه که رسیدیم شماروخواب میکنم ومیرم سرنهاردرست کردن بابامرتضی وغذادرست کردن برای شما وفردای شما...

بعدازاومدن بابامرتضی شماازخواب بیدارشدی وبانازوعشوه میدوی سمت بابامرتضی (که من بارهاوبارهاازاین حرکت دلنشین ذوق زده شدم)

بابامرتضام که باکلی قربون صدقه وفدات بشم ...جرات نداره شماروزمین بزاره ...میبرتت اتاق بع ...باهات بازی میکنه ,حالاشماراضی میشی که اون بره دوش بگیره

وقتی برای بابامرتضی غذامیکشم عاشق این هستی که روی پاهاش بشینی وشماهم توغذاخوردن همراهیش

کنی....تنهاوقتی که خیلی قشنگ غذامیخوری وقتیه که روی پاهای بابامرتضات نشستی (هرچی میخوام بزارمت

پایین جیغ میزنی ونمی خوای ازروی پاهای بابامرتضی پایین بیای

بعدازخوردن نهاروشام بابامرتضی اگه به یه دورزدنم شده شمارومیبره میگردونه ومیگه دخترم احساس دلتنگی

نکنه ها....(خداشانس بده ,بخاطرهمینه که میگم قدرباباتوبدون چون هرچی داره برای توداره واکثراهم وقتی میریم

بیرون برای شمااگه یه اسباب بازی کوچیکم شده میخره ....این روزابابامرتضی همه چیزش شده تو...فکرش

....زندگیش ....توام که لوس بابایی ,براش نازمیکنی وتنهاوقتی که ازته دل میخندی وقتیه که اون بیشتربهت توجه

میکنه وبیشترباهات بازی میکنه

خداان شااله بهش سلامتی بده تاتوزیرسایه سبزش بزرگ بشی وقدبکشی

بعدشم دیگه شب شده وسرکله زدن من برای خوابوندن شماشروع میشه ,بعدازخواب فرداروز ازنووروزی ازنو

فقط بدان که :

تکثیرتودرهرثانیه اززندگیم ..............

یعنی......................

قشنگترین تکراری که هیچ وقت تکراری نمی شود

مامان دیگه بسه ,توروخدابسسسسسسسسسسسسسسسسه

اللان پشتموبهت میکنم که دل بکنید

 

 


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابا مرتضی
19 اردیبهشت 93 16:18
ایشالله سالهای سال هر سه در کنار هم و زیر سایه آقا مرتضی علی زندگی کنیم