، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

پرنسس زیبای ما

بستری بیمارستان

1392/10/2 15:29
نویسنده : مامان نفیسه
530 بازدید
اشتراک گذاری

دیگه هیچ گاه چنین روزی رابادخترکم نخواهم داشت

فرداکمی پیرترازامروزخواهم شد

امروزیک هدیه است,پس نفس عمیقی می کشم وتوجهم رازیادمی کنم

به چشمهای مثل ماهش ,به چشمهای کهربایش,به دست وپاهای کوچکش بیشترنگاه می کنم

ازدلربایی های دخترانه اش بیشترلذت می برم,ازمادربودنم,ازاین حس زیباغرق درشادی می شوم

پیش ازآنکه تمام شودتوجه ام رازیادترخواهم کرد

 

سلام پاره تنم حالت چطوره ؟من که این چندروزمردم وزنده شدم تاشمایه کم بهترشدی .امروزروزاربعین

امام حسین است ومن درروزمحرم پارسال شمارابیمه علی اصغرکرده بودم وامروزدوباره برای سلامتی

شماخودش راقسم دادم .بعدازاون سرماخوردگی سفت وسختی که گرفته بودی هنوزخستگی اش ازتنم

درنرفته بودکه دوباره اینجورمریض شدی

ولی فرق این باربادفعه قبلی مریضیت اینه که غیرازتب بالاهرچی میخوری بدجوربالامیاری به حدی استفراغ کردی که

تمام پتوهامون,تموم فرشامون بوگرفته ,ازصبح تاشب 6بارماشین لباسشویی روشن کردم وتاشب 3دفعه

دکتربردیمت اماحالت هیچ فرقی نکرده ,بادکترخانوادگیمون تماس گرفتیم گفت اگه بتونیدشیاف دیکلوفناک

پیداکنیدحالش بهترمیشه (آخه این روزاشیاف خیلی بدپیدامی شه وامروزهم بخاطرروزاربیعین داروخانه

هابستن)بابامرتضی به درودیوارمیزدتاشیاف روبرات پیداکنه تابالاخره توسط یکی ازدوستاش تونست پیداکنه

ولی شیاف هم بیش از3ساعت اثرنداشت من وبابامرتضی ازاین حال توداشتیم دیوونه میشدیم تصمیم

گرفتیم دوباره ببریمت دکتربعدازمعاینه گفت احتیاج به سرم وآمپول داری

چاره ای نداشتیم بایدجلوتب واستفراغت رومیگرفتند

کارای بستریت روانجام دادیم وقتی میخواستن دستت روآتل ببندن وسرم روبرات وصل کنن من وبابامرتضی

روتواون اتاق راه ندادن,صدای جیغ زدنت رومی شندیم انگارداشتی التماس میکردی ومن التماس به خدا

انقدرپشت دراتاق گریه کرده بودم که داشت نفسم بندمیومدوقتی آوردنت انقدرگریه کرده بودکه تمام

صورتت بادکرده بودبه سینه ام که چسبوندمت یه کم آروم شدی ولی به چشمام نگاه میکردی وباچشمات

به من میگفتی که چراتنهام گذاشتی منم همش ازت عذرخواهی میکردم تااینکه تخت بقلیت یه نی نی

نازدیگه بودکه داشت سرم میزداونوکه دیدی آروم شدی

خانم پرستاربرای وصل کردن سرمت باروی خندون اومدتاگفت به به چه دخترنازنازی

شروع به گریه کردی انگارازلباس سفیدترسیده بودی .آمپولاتوریختن توسرمت ومن وبابامرتضی ناراحت ازدیدن

صحنه دستهای کوچولویی که آتل بسته بودند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)