یه اتفاق بد
الهی هم روزرامی سازی هم روزگاررا...
امروز رازیباتربساز!!!!!
سلام نازگل من
ازحال واحوالت نمی پرسم که حال خودم ازتوبدتره ....
امروز صبح مثل همیشه وقتی خواستم بغلت کنم که ببرمت خونه مامان بزارمت وخودم برم شرکت ,ازخواب
نازبیدارشدی ومن طبق معمول ناراحت ازاینکه توبایدبه خاطرکارمن زودازخواب بیداربشی اما توبازم مثل
همیشه بااخلاق خوبت منوشرمنده کردی وبه من انرژی مثبت دادی که مامان اشکال نداره من زودازخواب
بیدارشدم(عزیزم)...
این روزهابه خاطرماه رمضان ساعت کاری مایه کم کمترشده وبقیه ساعت برای من مرخصی ردمیشه ولی
من خیلی ازاین بابت خوشحالم چون تاتویه خواب کوچولومیکنی مامان ازسرکاراومده ومی تونیم
بیشتردرکنارهم باشیم...
ظهر هم بعدازاینکه ازسرکاراومدم طبق معمول زحمت آقاجون رومیدیم ومارومی رسونه خونمون .قبل ازماه
رمضان ساعت 4بعدازظهرمی رسیدیم خونه اماالان که ساعتم کمترشده ساعت 2خونه هستیم(کاش همش
ماه رمضان باشه ...میگم این ماه پربرکته ...اینم یه نمونه اش )...
به خاطرگرمای هوااین روزابیشترمیریم آب بازی وسعی میکنم زودبه زودحمامت کنم شماهم که عاشق آب
وآب بازی هستی به شرط اینکه سرت رونشورم ...
باهمدیگه یه دوش کوچولوگرفتیم ویه کم خنک شدیم وشروع کردیم باهم بازی کردن .برات CDعموپورنگ
روگذاشتم (خیلی دوست داری)وخودم مشغول درست کردن افطاری شدم ...
حدودساعت 7 بودکه خاله الهه (یکی ازدوستای خوبم)بهمون زنگ زدوگفت افطارمیایم پیشنون .ماهم خیلی
خوشحال شدیم ...آخه معمولاماباخاله الهه اگه هرشب پیش هم نبودیم لااقل توهفته 4شب همدیگه رومی
دیدیم ,اماازوقتی شمابه دنیااومدی ,یه کم رفت وآمدمون کمترشده (البته اوناهم یه کم گرفتارشدن)
شروع کردم به افطاری درست کردن وجمع کردن خونه (که این روزاخونمون ازدست اسباب بازیات
درحدمنفجرشدنه)
و....خلاصه اینکه خاله الهه وعمومجیداومدن بعدازخوردن افطاری وکلی شیطنت وبازی ,یه
لحظه ازت غافل شدم که صدای گریه وجیغ بلندت همه ماروازجابلندکرد...
نمی دونستم برات چه اتفاقی افتاده ,انقدرگیج بودم که همه جای بدنت رومی مالوندم که دیدم تمام صورتت
پرازخونه ,ازکجاخون میومدمعلوم نبودچون تمام صورتت خونی بود...
سریع صورتت روشستم که ببینم ازکجای صورتت خون میادکه دیدم ازبالای ابروت خون فوران میکنه ....هرچی
دستم روروش می زاشتم که جلوی خونریزیش روبگیرم خونش بندنمی یومد...
حاظرشدیم ورفتیم بیمارستان ,مطمئن بودم که بخیه لازم داره چون شکافتگی داشت ,به محض اینکه
بیمارستان ودکتررومیبینی شروع به گریه کردن میکنی .خوب محیط بیمارستان ودکتروپرستارارومیشناسی
,گفتن 2تابخیه لازم داره بخوابونیمت روتخت ,اما من وبابامرتضی ویکی ازپرستاراکه برای تمییز کردن زخمت
اومده بودنمی تونستیم کنترلت کنیم ...(ماشااله به این زوری که داری )
اصلااجازه ندادی که حتی زخمت رودرست تمییزکنند ,انقدرتلاش کرده بودی وگریه کرده بودی که تمام بدنت
خیس عرق شده بود,رنگت مثل چادرمشکی کبودشده بود,طاقت رنج کشیدنتونداشتم
,باچشمات بهم التماس میکردی که نجاتت بدم .دیگه طاقت نداشتم ,بغلت کردم وگفتم نمی خواد ,بخیه نمی
خواد,بچه ام کبودشد....بغلت کردم وازبیمارستان اومدیم بیرون ,برای آروم شدنت بابامرتضی رفت وبرات توپ
خرید...یه کم آروم شدی
هزارباره با,بابامرتضی قربونت رفتیم ,اماعجیب ناراحت بودم اول ازاتفاقی که افتاده ,دوم ازاینکه ازناحیه صورت
ضرب خوردی ,همش فکرم اینه که اگه جاش بمونه چی؟اگه جایی که ضرب خورده دیگه مودرنیاره چی؟آخه
دقیقاتاج ابروته....خیلی غصه میخورم اماچاره ای ندارم اتفاقی ای که پیش اومده ,بازم خداروشکرکه چشمت
ضرب نخورداگه چشمت پاره میشدچی !!!خداروهزارمرتبه شکر...
اون شب ازدرد تاصبح نخوابیدی (آخه عادت داری دمرروی صورت بخوابی ,تاروی صورت مبشدی ازشدت
دردبیدارمیشدی وگریه میکردی ),تاصبح هم اززخمت خونابه میومدومن نگران وناراحت ...همش میگفتم کاش
بخیه میکردیم امایاد گریه هات والتماس کردنت که میوفتادم پشیمون میشدم وفکرکردم که کاردرستی روکردم
به هرحال تاصبح نه خودت خوابیدی ونه من
به امیدفردای بهتروحال خوش دخملی ام بیشترازدیروزدعاخواهم کرد