، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

پرنسس زیبای ما

یه اتفاق بد

1393/4/15 10:43
نویسنده : مامان نفیسه
725 بازدید
اشتراک گذاری

الهی هم روزرامی سازی هم روزگاررا...

                                                          امروز رازیباتربساز!!!!!

سلام نازگل من 

 ازحال واحوالت نمی پرسم که حال خودم ازتوبدتره ....

امروز صبح مثل همیشه وقتی خواستم بغلت کنم که ببرمت خونه مامان بزارمت وخودم برم شرکت ,ازخواب

نازبیدارشدی ومن طبق معمول ناراحت ازاینکه توبایدبه خاطرکارمن زودازخواب بیداربشی اما توبازم مثل

همیشه بااخلاق خوبت منوشرمنده کردی وبه من انرژی مثبت دادی که مامان اشکال نداره من زودازخواب

بیدارشدم(عزیزم)...

این روزهابه خاطرماه رمضان ساعت کاری مایه کم کمترشده وبقیه ساعت برای من مرخصی ردمیشه ولی

من خیلی ازاین بابت خوشحالم چون تاتویه خواب کوچولومیکنی مامان ازسرکاراومده ومی تونیم

بیشتردرکنارهم باشیم... 

 

ظهر هم بعدازاینکه ازسرکاراومدم طبق معمول زحمت آقاجون رومیدیم ومارومی رسونه خونمون .قبل ازماه

رمضان ساعت 4بعدازظهرمی رسیدیم خونه اماالان که ساعتم کمترشده ساعت 2خونه هستیم(کاش همش

ماه رمضان باشه ...میگم این ماه پربرکته ...اینم یه نمونه اش )...

به خاطرگرمای هوااین روزابیشترمیریم آب بازی وسعی میکنم زودبه زودحمامت کنم شماهم که عاشق آب

وآب بازی هستی به شرط اینکه سرت رونشورم ...

باهمدیگه یه دوش کوچولوگرفتیم ویه کم خنک شدیم وشروع کردیم باهم بازی کردن .برات CDعموپورنگ

روگذاشتم (خیلی دوست داری)وخودم مشغول درست کردن افطاری شدم ...

حدودساعت 7 بودکه خاله الهه (یکی ازدوستای خوبم)بهمون زنگ زدوگفت افطارمیایم پیشنون .ماهم خیلی

خوشحال شدیم ...آخه معمولاماباخاله الهه اگه هرشب پیش هم نبودیم لااقل توهفته 4شب همدیگه رومی

دیدیم ,اماازوقتی شمابه دنیااومدی ,یه کم رفت وآمدمون کمترشده (البته اوناهم یه کم گرفتارشدن)

شروع کردم به افطاری درست کردن وجمع کردن خونه (که این روزاخونمون ازدست اسباب بازیات

درحدمنفجرشدنه)

و....خلاصه اینکه خاله الهه وعمومجیداومدن بعدازخوردن افطاری وکلی شیطنت وبازی ,یه

لحظه ازت غافل شدم که صدای گریه وجیغ بلندت همه ماروازجابلندکرد...

نمی دونستم برات چه اتفاقی افتاده ,انقدرگیج بودم که همه جای بدنت رومی مالوندم که دیدم تمام صورتت

پرازخونه ,ازکجاخون میومدمعلوم نبودچون تمام صورتت خونی بود...

سریع صورتت روشستم که ببینم ازکجای صورتت خون میادکه دیدم ازبالای ابروت خون فوران میکنه ....هرچی

دستم روروش می زاشتم که جلوی خونریزیش روبگیرم خونش بندنمی یومد...

حاظرشدیم ورفتیم بیمارستان ,مطمئن بودم که بخیه لازم داره چون شکافتگی داشت ,به محض اینکه

بیمارستان ودکتررومیبینی شروع به گریه کردن میکنی .خوب محیط بیمارستان ودکتروپرستارارومیشناسی

,گفتن 2تابخیه لازم داره بخوابونیمت روتخت ,اما من وبابامرتضی ویکی ازپرستاراکه برای تمییز کردن زخمت

اومده بودنمی تونستیم کنترلت کنیم ...(ماشااله به این زوری که داری )

اصلااجازه ندادی که حتی زخمت رودرست تمییزکنند ,انقدرتلاش کرده بودی وگریه کرده بودی که تمام بدنت

خیس عرق شده بود,رنگت مثل چادرمشکی کبودشده بود,طاقت رنج کشیدنتونداشتم

,باچشمات بهم التماس میکردی که نجاتت بدم .دیگه طاقت نداشتم ,بغلت کردم وگفتم نمی خواد ,بخیه نمی

خواد,بچه ام کبودشد....بغلت کردم وازبیمارستان اومدیم بیرون ,برای آروم شدنت بابامرتضی رفت وبرات توپ

خرید...یه کم آروم شدی 

هزارباره با,بابامرتضی قربونت رفتیم ,اماعجیب ناراحت بودم اول ازاتفاقی که افتاده ,دوم ازاینکه ازناحیه صورت

ضرب خوردی ,همش فکرم اینه که اگه جاش بمونه چی؟اگه جایی که ضرب خورده دیگه مودرنیاره چی؟آخه

دقیقاتاج ابروته....خیلی غصه میخورم اماچاره ای ندارم اتفاقی ای که پیش اومده ,بازم خداروشکرکه چشمت

ضرب نخورداگه چشمت پاره میشدچی !!!خداروهزارمرتبه شکر...

اون شب ازدرد تاصبح نخوابیدی (آخه عادت داری دمرروی صورت بخوابی ,تاروی صورت مبشدی ازشدت

دردبیدارمیشدی وگریه میکردی ),تاصبح هم اززخمت خونابه میومدومن نگران وناراحت ...همش میگفتم کاش

بخیه میکردیم امایاد گریه هات والتماس کردنت که میوفتادم پشیمون میشدم وفکرکردم که کاردرستی روکردم 

به هرحال تاصبح نه خودت خوابیدی ونه من 

به امیدفردای بهتروحال خوش دخملی ام بیشترازدیروزدعاخواهم کرد

 

پسندها (4)

نظرات (7)

مامان امیـــرحسیــــن
16 تیر 93 14:59
از دست اين بچه ها يه لحظه هم نميشه ازشون غافل شد! شكر خدا به خير گذشته و چشمش آسيب نديده!! صدقه براش فراوون بده
مامان نفیسه
پاسخ
آره عزیزم .خداخیلی بهمون رحم کرد
Mina
16 تیر 93 20:36
خاله دوستت دارم که هرروز سراغت از مامان گلت میگیرم.فکرکنم بعد از اعضای خانوادت این منم که از هرروزت خبر دارم. هورااا . مواچ به لپای نازت
مامان نفیسه
پاسخ
مرسی عزیزم.ماهم شمارودوست داریم
خاله الهام،مامان نهال
17 تیر 93 10:57
ای ووووووووووووووووووووووای.درد وبلات بخوره تو سر خاله.چی شده؟خدا رو شکر نفیسه جون که به چشمش نخورده.یه خون بریز برای این نازنین دختر .ببوسش
مامان نفیسه
پاسخ
خدانکنه خاله الی جون.خدانهال جون روبرات حفظ کنه .بازم خداروصدهزارمرتبه شکر
مامی آتریسا جون
17 تیر 93 11:59
عزیزدلم، آتریسای شیطون خودم آخه چی شدی خاله جونم نفیسه جون خدا رو شکر که به خیر گذشته عزیزم ؛ الان بهتره جوش خورده؟؟؟
مامان نفیسه
پاسخ
آره خداروشکرخیلی به خیرگذشت .خداروشکربهتره .دکتربراش پمادترمیم کننده پوست داده که هم جاش نمونه وهم گوشت اضافه نیاره .مرسی ازاحوالپرسیتون
مامان لیلی
18 تیر 93 9:19
الهی من بمیرم خالههههههههههههههه.... چه اتفاقی افتاده ! میدونم حسابی درد کشیدیدردت به جون خاله عزیزم......... وای عزیزم تو چی کشیدی وقتی آتریسا جون و اونجوری دیدی دقیقا اون نگاه پر از التماس رو که گفتی خوب میشناسم. خوب کردی بغلش کردی و از اون محل بردیش.... من هم اگه جای تو بودم همین کار رو میکردم. البته میدونی که اگه بخیه بشه جای بخیه میمونه ولی اگه بخیه نشه به مرور زمان خوب میشه نگران نباش حتما زود خوب میشه. گردنش وان یکاد بنداز، برای ناز دخترمون مرتب اسفند دود کن
مامان نفیسه
پاسخ
خدانکنه خاله جونم .ان شااله برای شماهیچ وقت ازاین اتفاقانیوفته وهمیشه سالم باشید.مرسی ازهمدردیت عزیزم.
خاله گیتا
18 تیر 93 12:29
فدات بشم خاله جون از بس با هوش وخوش اخلاق هستی توجه همه را به خودت جلب می کنی واز روی دوستی چشت می زنند بازم خدا را شکر که به خیر گذشت خاله جونی هرروز برات آیه الکرسی میخونم تا خدا حافظ ونگهدارت باشه می بوسمت
مامان نفیسه
پاسخ
آخه خاله جونم چقــــــــــــــــــــدرتوخوبی ,بی خودنیست که من انقدردوستت دارم
مینا
23 تیر 93 0:37
عزززززززززیییییییییییزززززززممممممممممم چقد دیر این پستارو خوندم الهی ناراحتیتو نبینم گله من ایشالا الان بهتری نازگل من نفیسه جون من یهفته قوچان نبودم واسه همین نتونستم سربزنم. دوس داشتی بیا وبم مفصل بخون کجا بودم
مامان نفیسه
پاسخ
حتماعزیزم .منم این چندروزهم شرکت سرم شلوغ بوده وهم اینکه درگیرنق زدنهای این دخملی بودم