، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

پرنسس زیبای ما

روزمادرمبارک

درعالم کودکی به مادرم قول دادم که تاهمیشه هیچ کس رابیشترازاودوست نداشته باشم ,مادرم مرابوسید وگفت :نمی توانی عزیزم! گفتم :می توانم ..... من توراازپدرم ,خواهروبرادرم بیشتردوست دارم وبیشتردوست خواهم داشت .................... مادرم گفت :یکی می آیدکه نمی توانی مرابیشترازاودوست داشته باشی . نوجوان که شدم دوستی عزیزداشتم ,ولی خوب که فکرمیکردم مادرم رابیشتردوست داشتم ........... معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه ی مادرم.............. بزرگترکه شدم عاشق شدم ,خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک  رابیشتردوست داری بازدرته دلم این مادربود که انتخاب شد.... سالهاگذشت ویکی آ...
22 فروردين 1394

دومین تولدآتریساجون

سلام دخترکوچولوی نازم .مطمئنم که درآستانه تولدت حالت خوبه وسلامتی (خداروشکر)البته قبل ازتولدت پروژه ای سه هفته ای ازبیماریت روباسختی گذروندیم اما هرچه بود گذشت .چندروزمانده به تولدت روخیلی دست به عصا جلورفتیم تامثل پارسال برای تولدت مشکلی پیش نیاد.واقعیتش اینه که من وبابا مرتضی ازنیمه دوم اسفندماه برای تولدت چه ازنظر تمییزکاری خونه وچه ازنظرخریدو.....داریم  برنامه ریزی می کنیم که تولدامسالت ازتولدت پارسالت بهتربشه .آخه امسال معنای تولد وکیک وشمع فوت کردن ورقص وشلوغی رومیفهمی بنابراین تصمیم گرفتیم علاوه برمامان جوناوخاله جوناوعمه جونا بهترین وصمیمی ترین دوستان من هم بابچه هاشون برای تولدت حضورداشته باشن تااینطوری به شما...
21 فروردين 1394

کارهای تولداتریساجون

سلام شاهزاده خانوم .خداروشکرکه دوباره سلامتی ودوره ی سه هفته ی بیماریت روگذروندی .الحمدااله فعلاهمه  چی خوبه .البته من وبابامرتضی هم به خاطرتغییر ساعت شغلی من وهم به خاطردرگیربودن کارهای تولدت یه  خورده خسته ایم اما این خستیگی اصلادلیلی برای اینکه شرایطط تولدت کم وزیادبشه نیست .ازشنبه من بطوردایم  و8ساعته درخدمت شرکتم این دوسال ازدوساعت حق شیردادن به شما استفاده می کردم وساعت کارم  شش  ساعت بودبرای همینم صبحها یه کم دیرتر میرفتم سرکار...اما الان هم به دلیل مسافت طولانی راهم ,هم به  دلیل  اینکه اون دوساعت حق شیرتموم شدصبح ها بایدساعت پنج ونیم بیداربشم وشماروببرم خونه ی ...
18 فروردين 1394

ایام تعطیلات

سلام فرشته ی خوشگل من .خوبی؟ازاینکه حالت بهتره خداروشاکرم. فکرمیکردم ایام تعطیلات عیدبیشتربهمون خوش بگذره اما بابیماری طولانی شما اینطوری نبود وطبق معمول به یه چشم بهم زدن رسیدیم به سیزده وپایان تعطیلات....درسته که نه مسافرتی رفتیم ونه درست درکنارمهمونای مامان  جون و...بودیم ,درسته که تقریبا کل تعطیلات عیدمون بااسترس ونگرانی برای حال شما توبیمارستان ومطب دکتر  پشت دکتر گذشت ,درسته که به خاطرشرایطط حال وحوصله ی زیادمهمونی ودید وبازدید رونداشتم اما می ارزید به  اینکه صبح ها چشمامون باهم بازمیشد ,می ارزیدبه اینکه من مجبورنبودم صبح زود توروپتوپیچ ودل نگرون بزارم خونه  ی مامان جون وازت دورباشم ,می...
13 فروردين 1394

بای بای شیرمامانی

سلام عزیزترازجان  امروزروزدوم فروردین 1394تصمیم جدی برای گرفتن ازشیرخودم روگرفتم البته چندین ماه بود که میخواستم عملیش  کنم اماهرباربه هردلیلی یامریضی ویادلتنگی ویامیشه گفت دلسوزیهای مادرانه کنسل کرده بودم .اما امروز بامشورت  ازدکترت قطره ی تلخک روازداروخانه گرفتم وبابسم االه وکمک ازخدا شروع کردم .وقتی بابامرتضی درب قطره رومیخواست بازکنه یه کمش روامتحان کردو ازاینکه طعم بسیارتلخ وبدی داشت نگرانت بود.واقعیتش قبل  ازشروعش  دست دست میکردم و دلم نمیومد ولی حالا که چندروزی پیشت بودم وبهترمیتونستیم باهم باشیم عزمم روجزم کردم واقدام کردم . وقتی برای خواب شبونه ات ازم شیرتقاضاکردی بهت آما...
5 فروردين 1394

روزاول عید 1394آتریساجون

سلام عزیزم.خوبی؟عیدت مبارک.ان شااله صدسال بهترازاین سالها روداشته باشی . روزاول عید بعدازرفتن خونه ی مامان و بابای بابامرتضی ومادربزرگ بابامرتضی رفتیم خونه مامان جون وآقا جون ,چون  قرار گذاشته بودیم روزاول عید باخاله گیتا ودایی واحسان و...نهاربریک باغ پرندگان قمصر  خونه ی مامان جون  خوشحالی آتریساجون رقصیدن آتریساجون ژست گرفتن آتریساجون تعجب آتریساجون ازدیدن پروانه ذوق زده شدی همین هم شد, بعدازاینکه دورهم جمع شدیم برای رفتن باغ برنامه ریزی کردیم وحرکت کردیم .ازخوشحالی .ذوقی  که درکنار شیدا و....هس...
1 فروردين 1394

دومین عیدآتریساجون

خدای من! به سجاده ای نشسته ام که هرگوشه ی آن ازبهاران رفته ,یادگارهایی به جا مانده .اینک درانتظاریادگاری دیگرازنوبهاری دیگرند................................. خدای من! هربهارراسبزترازدیگری برمن گشودی ومن تاانتهای سپیدی آخرین فصلش شادمانه رفتم وآن رابه نورسیده ای دیگرمی سپردم .................................. خدای من! درگوشه ای ازسجاده,من نشانی ازبهاری نه چندان دوررامی بینم **سفر**آنجاکه تومرابه سفری یگانه فراخواندی ,سفری به درون,به خویشتنم ودربهاری دیگردر**سحری **عاشقانه بیدارم کردی تااندیشه های شبانه ام رابه آن  بسپارم ورهایشان سازم .......................... خدای من ! دربهاری نزدیکتردرسایه خیالی ا...
1 فروردين 1394

بیست وسه ماهگی آتریساجون

سلام دخترکوچولوی مامان .ازاینکه انقدرشادوسرحال میبینمت احساس خوبی دارم.ان شااله همیشه سالم وسلامت ودرپناه خدا باشی . روزهای پایانی سال 1393 هم به سرعت برق وبادداره میگذره ومابخاطر شرایط شرکتمون چندروزی زودتر کارهای انبارگردانی وبستن حسابها روانجام دادیم ویه کم زودترازهرسال تعطیل شدیم .اما من یه سری ازکارهای اداره جاتم مونده که اونم درطول روز 2-3 ساعتی بیشترکارنداره ومیرم انجامش میدم .بقیه روزهم باخاله گیتا مشغول خونه تکونی خونه ی مامان جون هستیم آخه هرسال کل عیدرومهمون ازراه دورونزدیک دارن وباید خونشون تمییزباشه دیگه  همونطوری که توخونه تکونی خونه ی خودمون کمکم بودی (البته کارزیادکنم بودی )خونه ی مامان جون ه...
23 اسفند 1393

اولین قهرجدی آتریسا

سلام شادونه ی مامان .مهربون مامان .عزیزمامان ... امروزم یه شنبه ی دیگست وتاآخرهفته روزازنو,روزی ازنو.......................................... مثل هرروزساعت 6.30آقاجون اومددنبالمون تاشماروبزارم خونشون ومنم بیام شرکت,وقتی داشتم بغلت میکردم بیدارشدی امانمی دونم چرابایه خلق بد بد بد (البته علتش رومی دونم وبرات میگم که چرا؟؟؟) موقع رفتن خونه ی مامان هرچی آقاجون باهات حرف میزد گریه میکردی ومیگفتی باهات حرف نزنه ,انگاری واقعا حوصله نداشتی .خونشون هم که رسیدیم که به محض دیدن مامان جون بهم چسبیدی وشروع کردی به گریه کردن ,خیلی ناراحت بودم اما کاری ازدستم برنمی اومد,بایدیه جوری سرت روگرم میکردم وخودم برای اومدن شرکت فرار میکردم.چش...
9 اسفند 1393